نگاشتن. بنگاشتن. (یادداشت مؤلف). نوشتن. ثبت کردن. حک کردن. مجسم کردن: نکو بشنو و بر دلت نقش کن مگر زنده ماند دلت زین سخن. فردوسی. عقل چو نامش بنویسی ز فخر نقش کند نام تو را بر نگین. ناصرخسرو. بر سنگ اگر مبارک نامش کنند نقش سنگ از شرف به ماه و به خورشید برشود. مسعودسعد. ، نقاشی کردن: عمر گفت چه کار دانی ؟ گفت درودگری دانم و آهنگری و نقش کردن. (مجمل التواریخ). نقاش قضا نقش به جای دگرش کرد در دیدۀ ما نیست مثال قدش امشب. علی خراسانی (از آنندراج). ، بستن. (یادداشت مؤلف) ، سکه زدن
نگاشتن. بنگاشتن. (یادداشت مؤلف). نوشتن. ثبت کردن. حک کردن. مجسم کردن: نکو بشنو و بر دلت نقش کن مگر زنده ماند دلت زین سخن. فردوسی. عقل چو نامش بنویسی ز فخر نقش کند نام تو را بر نگین. ناصرخسرو. بر سنگ اگر مبارک نامش کنند نقش سنگ از شرف به ماه و به خورشید برشود. مسعودسعد. ، نقاشی کردن: عمر گفت چه کار دانی ؟ گفت درودگری دانم و آهنگری و نقش کردن. (مجمل التواریخ). نقاش قضا نقش به جای دگرش کرد در دیدۀ ما نیست مثال قدش امشب. علی خراسانی (از آنندراج). ، بستن. (یادداشت مؤلف) ، سکه زدن
نقب افکندن. نقب کندن. نقب زدن. رجوع به نقب زدن شود: نقب در دیوار مشرق برد صبح خشت زرین زآن میان آمد برون. خاقانی. من به مدح شاه نقبی برده ام در گنج غیب بردن نقب آشکارا برنتابد بیش ازین. خاقانی
نقب افکندن. نقب کندن. نقب زدن. رجوع به نقب زدن شود: نقب در دیوار مشرق برد صبح خشت زرین زآن میان آمد برون. خاقانی. من به مدح شاه نقبی برده ام در گنج غیب بردن نقب آشکارا برنتابد بیش ازین. خاقانی
مالی را تبدیل به پول نقد و رایج کردن: سید گفت: ... ترا اینجا چندان مقام باشد که این زر را وزن و نقد بکنند، انتقاد کردن اثری علمی یا ادبی: فیلسوف اعظم ارسطا طالیس این نقد را (طب را) بقسطاس منطق بسخت و بمحک حدود نقد کرد و بمکیال قیاس پیمود
مالی را تبدیل به پول نقد و رایج کردن: سید گفت: ... ترا اینجا چندان مقام باشد که این زر را وزن و نقد بکنند، انتقاد کردن اثری علمی یا ادبی: فیلسوف اعظم ارسطا طالیس این نقد را (طب را) بقسطاس منطق بسخت و بمحک حدود نقد کرد و بمکیال قیاس پیمود
زمودیدن زموده گشتن نگاشته گشتن مصور گشتن رسم شدن: تخته اول که الف نقش بست بر در مجموعه احمد نشست. (نظامی. گنجینه گنجوی)، تصویر کردن، آفریدن، تصور کردن خیال کردن: بچشم کرده ام ابروی ماه سیمایی خیال سبز خطی نقش بسته ام جایی. (حافظ) یا نقش بستن بر (روی) زمین. بشدت بزمین افتادن: فلان کس مثل سکه صاحبقران روی زمین نقش بست
زمودیدن زموده گشتن نگاشته گشتن مصور گشتن رسم شدن: تخته اول که الف نقش بست بر در مجموعه احمد نشست. (نظامی. گنجینه گنجوی)، تصویر کردن، آفریدن، تصور کردن خیال کردن: بچشم کرده ام ابروی ماه سیمایی خیال سبز خطی نقش بسته ام جایی. (حافظ) یا نقش بستن بر (روی) زمین. بشدت بزمین افتادن: فلان کس مثل سکه صاحبقران روی زمین نقش بست